وب عمومی بچه های تاریخ شهید بهشتی ورودی90

اینجا که رسیدی غریبی نکن این کلبه ناچیز تعلق به تو دارد...

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 1149
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->


آن سال تابستان

آن سال تابستان که این اتاق را اجاره کردیم ، زن صاحب خانه گفت: آوردن پرنده و پرورش رویا در این اتاق ممنوع است شام را باید در ساعت 8 بخورید.

در تابستان های همه ی سال ها که از بازار انگور می خریدیم و در ظرف میوه می نهادیم ، هنگامی که پرده های اتاق را کنار می زدیم ، رویای ما انگورها را ذوب می کرد.

شبی که از باران خیابان به اتاق آمدم و چشمان مرطوبم را در آینه نگاه می کردم رویایم آینه را صیقل داده بود.در آینه اجدادم را می دیدم که در تاریکی صحاری به دنبال یک لیوان آب می دویدند.
کنار آینه یک گلدانی شمعدانی بود که رویای مرا تنفس می کرد و در بعدازظهرها گل های فولادی می داد باد که به گلدان می وزید صاحب خانه در اتاق مرا می کوبید که وقت خواب است صدای آهن وفلز همسایه ها را از خواب بیدار می کند.
دو سه شاخه بیدمشک را از باد به خانه آورده بودم که در طاقچه بگذارم ، شاخه ها را در طاقچه کنار آینه نهادم که جنگ آغاز شد. آینه شکست رویا تنها مانده بود. لخته های رویام را در خونم می دیدم و هنوز کنجکاو روزها بودم.
بستگانم را روزها از پنجره می دیدم که در سایه بان رویای من در کوچه ها به دنبال خواب بودند. گاه در روزی بستگانم چشمان را با رویای من بر پرده ها می دوختند غروب که می شد همه ی ما کنار پرده ها می ایستادیم و عکاس از ما عکس یادگاری می گرفت.
در دلم در مقابل پیری و مرگ ایستاده بودم رویایم مرا به دیگران اشارت می داد که دیگر روز را تلف نکنم.
در دستانم گل سرخی ، بر چشمانم ابر داشتم و در زیر سایه رویام خفته بودم. کوزه ام هنوز از شب گذشته آب داشت.

همیشه در تابستان در نزدیکی های غروب مزارع گندم را با بافه های رویایم رها می کردم و گندم را به خانه می بردم شنیده ام که رویای مرا همسایه ها و صاحب خانه با تردید تلقی می کنند. رویایم از بیخ و بن با دو و سه شاخه انگور بافته شده است اتاقم جای رویای مرا ندارد ، باید به خیابان بروم می دانم در خیابان رویایم پرپر می شود. در خیابان به دتبال کانال های اب می دوم ، می دانم اگر آبی را بیابم در آب رویایم گسترده می شود. زنانی در خیابان یافت نمی شوند که با یک لبخند رویای مرا پرستاری کنند. رفیقان مرده اند و خطوطی از رویای مرا که بر تقویم ها نوشته بودند به قبرستان برده اند.

شعر "آن سال تابستان"

"احمدرضا احمدی"

نويسنده: روح الله صالحی سلوط تاريخ: دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ ادبی دانشگاه شهید بهشتی گروه تاریخ90خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to historysbu.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com